یاد نوشت



چند وقتی هست احساس افسردگی میکنم، این حس گاها با نوعی احساس گناه هم همراه هست، لااقل گناه شاد نبودنم. امشب دیدم توی دفترم این متن رو نوشتم و وقتی خوندمش خدارو شکر کردم که کمی از این حال و هوا اومدم بیرون و شدت و وخامت اوضاع کمتر شده متن روزهای خیلی آشفته ام اینه:

قرار نبود به این زودی ها خودم را ببخشم. قرار نبود فراموش کنم آن همه حماقت و گناه نابخشوده خود را. می خواستم حالا حالاها خودم را زجر بدهم. 
مویه و زاری کنم و عزا بگیرم، می خواستم قبل از مرگ به تشییع جنازه خودم بروم دوست داشتم برای خودم قبر سفارش دهم و دنبال متن روی سنگ بودم. چنان نفرتی از خودم سراسر وجودم را فراگرفته بود که توان نگاه کردن به خودم در آینه را هم نداشتم. 
خودم را رها کرده بودم. می توانستم ساعتها گوشه ای کز کنم و حتی تکان هم نخورم، هر لحظه احساس میکردم در حال غرق شدن در قعر سیاهی های درون خودم هستم. این حالت سیاه چسبناک و قیرگون از سر و روی ذهن و اندیشه و احساسم مدام روان بود. 
نمی دانستم چرا این همه احساس عذاب میکنم. نمی دانستم برای منِ ایده آل گرایِ تنها اثر جرم و جنایت هایم این قدر شدید و آنی در من بروز کند و گریبان خاطرم را بگیرد. 
حتی اگر من در اشتباهی تنها نبوده باشم و شخص ثانی و ثالثی در آن سهیم بوده باشند باز هم سهم من از عذاب برای خودم بیشتر بود. آنها را از دروازه بخشش و فراموشی عبور می دادم اما خودم را در سیاه چال کیفر و بازخواست حبس میکردم. برای همین باورم شده بود سهم من از احساسات ندامت بی حد و حصر و وخامت روحی است. شریان های حیاتی من آن هاه قرار بود در من هرگونه شور و شعفی را پدید آورند همه مسدود شده بودند. 
من مانند بیمار مسلوبی بودم که توان حرکت از او سلب شده بود و تمام افکار منفی و حزن آور هر لحظه چون پتکی سنگین به صورت منظم و ریتم وار بر سرم میزد. 
این اندیشه های بیمار گونه چنان بر من حاکم شده بودند که هرگونه ارزش را در درونم نفی میکردند. صدایی درون من می گفت :تو زیبا نیستی، تو تنهایی، تو ضعیفی، تو مریضی، تو یک مجموعه کامل از بخت و اقبال بد هستی. تو دیده نمیشوی. شنیده نمی شوی. تو زود فراموش می شوی. تو درون قلب هیچ کس بذری نکاشته ای که حالا به بار بنشیند. تو کسی را نمی توانی به دنبال خودت بکشانی. تو برای خودت و دیگران(حتی یک نفر جز خودت) شخص شماره اول یا دوم یا سوم نیستی. تو چیزی برای افتخار نداری. چیزی برای ارائه نداری. تو یک اشتباه هستی. تو در حاشیه ای با نور های کم با رنگ های کم با حروف کوچک با اعداد غیر قابل قبول، تو 
من آن چنان در تخریب و سرزنش خودم خوب نقش بازی می کردم که حتی اگر هوا ابری بود یا اتوبوسم را از دست می دادم حتی اگر اتفاقی از روی سهو و یا غیر قابل پیش‌بینی و کنترل اطراف من رخ می داد آنرا بر اثر وجودی خودم ربط می دادم( این از شانس و سرنوشت من است). 
گمان می کردم اثرات منفی اطراف من و مجموعه پر و پیمان یاس آورم همیشه پیشاپیش من تمام اتفاقات خوب را از سر راهم به عقب هول می دهند و مثل آهن ربایی آنچه را که نمی خواهم جذب می کنند. 
خسته شده بودم، از خودم، از وضعیت ام از هرآنچه می توانست به من ربط داشته باشد. آرزو میکردم حالا که استعداد و توان ساختن یک زندگی و حال خوب برای خودم را ندارم لااقل کاش دچار مرگ زود رسی شوم. 
مرگی خود خواسته و بدون درد( لااقل در این یک مورد در تمام زندگی) اما این توقع هم برای من زیادی خوش خوشانه بود. 
گویی من محکوم به زندگی بودم! 


ای خوب تر از خوب تر از خوب تر از خوب 

از روز ازل یاد تو در سینه محجوب

ای زلف تو گره خورده به پیچ و خم بسیار 

ای روی تو برخاسته با ماه به پیکار 

ای باده مستانه تقدیر الهی 

ای آمده در کار تو تدبیر الهی 

ای برده شراب لب تو هوش ز هشیار 

ای داده به یک اشاره تو خواب به بیدار 

ای آنکه نگفته غم دل لیک بدانی 

از خانه دل هرچه غم است نیک برانی 

ای حضرت جان حضرت جان حضرت جانی 

ای پادشه دین و جهان دلبر آنی! 

اندوه من از دوری تو باز فزون شد 

وقت است طبیب دل من خود برسانی 

ما گر چه بدیم و همه بیمار و خطاکار 

تو عذر نما جانب مظلوم نگهدار




سلام معنی کوثر!  سلام مادر پدر! سلام سایه ی سر. سلام برازنده علی! سلام درخشنده نبی. 

فاطمه! به تو می رسم،  از تو می نویسم، قلم زخم می خورد، واژه کم می آورد. بانو تو را با واژه نمی توان تفسیر کرد بزرگی تو را در کوچکی واژه نمی توان جا داد. 

بانوی آب و آیینه! تو را باید از ازل دید. وقتی خدا تو را آفرید، وقتی خدا به تو لبخند زد وقتی خدا تو را از سیب سرخ بهشتی آفرید از آن است که بوی سیب می دهی و پیامبر وقتی دلتنگ بهشت می شد تو را می بویید. 

ریحانه ی نبی، رایحه ی خوش بوی عالمی! قبل از تو زمین عطری نداشت. آسمان رنگی نداشت. گلها همه به تو اقتدا کردند و خوشبو شدند.

آرامش خیال علی وقتی روی زمین قدم بر می داشتی بی شک قلب زمین می تپید چشم همه فرشتگان به سایه ی روشن تو می رسید. 

بهانه عالم، دلیل خلقت آدم! به تو می اندیشم. اندیشه ام سبز می شود. ضمیر خفته درونم بیدار می شود، به احترام تو به پا می خیزد و سلام می دهد، درود می فرستد به تو که پر از سلام خدایی و درود جبرئیل. 

یاس کبود! چه شد که زخم خوردی؟ چه شد که پر پر شدی؟ چه شد که فدک را از تو گرفتند؟ چه شد که در برابر دیدگان گریان پاره تن پیامبر ریسمان بر آسمان بستند؟ چه شد که آه کشیدی؟ چه شد که دست بر کمر بردی؟ چه شد که قامت بلندت خم شد؟  گویی آسمان بر زمین افتاد. گویی عرش خدا ناله کرد و لرزید. گویی زمین از هم پاشید.گویی یکباره بهار خزان شد. گویی باد بلا بر خاکستر وزید. 

وقتی تو پر کشیدی. وقتی به دیدار پدر شتافتی.

جایت در زمین نبود. زمین برایت کوچک بود و دنیا برایت حقیر. آسمان تو را به خود خواند. تو رفتی، شبانه رفتی، غریبانه رفتی. 

زهرا!  تو نور بودی. شبانه رفتی تا بر لباس سیاه آسمان که همیشه عزادار توست چراغ روشن ماه و ستاره بیاویزی. شب رفتی تا روشنی روز از تو خجالت نکشد،تا نور آن دوباره کوچه های شهر بی تو را روشن کند. 

زهرا!  تاریخ می داند که آن شب عاشورا قبل از عاشورا اتفاق افتاد. تاریخ می داند که آن شب حسین تشنه شد. رسالت زینب از همان شب آغاز شد. خون به دل حسن شد جگرش از همان شب پاره پاره شد. تنهایی علی و قصه چاه های اندوه که پر شد از او و اشک هایش از آن شب آغاز شد. 

زهرا آن شب اشک از چشم آسمان افتاد. اشک از چشم روزگار افتاد. اشک از چشم زمین جوشید. اشک ها همه رود شدند. فاطمه رودها از آن شب روانه شدند. آب که برای تو بود مهریه تو، از آن شب دریا شد. رودها به دریا نمی رسند. به تو فاطمه!  رودها به تو می رسند.



با جنگ کلمات و صداها هم تغییر کرد. جنگ. آخ. این کلمه دیگه همیشه کنار ماست! میگی  مامان»، و این یک کلمه دیگه است،  می گی  خونه»،  این هم یک کلمه دیگه ست،  متفاوت با گذشته یه چیزایی هم به معنی این کلمات اضافه شد.  عشق بیشتر، ترس بیشتر. 

هر چقدر که دوست داشتم آسمان و دریا و عظمتشان را به تماشا بنشینم، باز هم یک سنگ ریزه زیر میکروسکوپ مرا بیشتر مجذوب خود می کند. بزرگ کوچک می شود. 

پی نوشت 1:نقد و حرفی براش ندارم 

پی نوشت 2: این کتاب منو مجبور کرد ساکت بشم و فقط گوش کنم. گوش کنم به صدای اون نی که رفتن جنگ خاطرات و وقایع زندگی شون قبل و بعد از اون. اینکه اونا دختر بچه هایی بودن که با چمدان و عروسک به جنگ رفته بودن و نی با موهای سفید و صورت درب و داغون و روح خسته از اون برگشته بودن همینقد معصوم، مظلوم و غم انگیز! 

اینکه ماهیت نگی حتی وسط جنگ و گلوله و آتیش به ن قدرت مبارزه و ایستادگی میداد و باعث تلاش برای زنده ماندنشون بود. چه چیزی بیشتر از ترس از مرگ و عشق به زندگی این قدرت رو می داد؟!  خب معلومه ترس از زشت بودن هنگام مرگ!!!!  این چیزا بود که وسط گریه منو می خندوند، عوالم خاص و منحصر به فرد یک زن! :) 


به روزهای آخر دانشگاه نزدیک شده ام. چهار سال فرصت خوبی بود که به من بفهماند هنوز چقدر راه نرفته دارم و چقدر نادانم. 

نه کیفیت زندگی ام بهتر شده است و نه نظم برنامه آن. منِ وارد شده به دانشگاه و منِ خارج شده از آن تنها در مطالعه رومه وار چند کتاب بیشتر برای شب امتحان که معلومات آن مثل آفتاب دم غروب از ایوان خاطرم پریده است و نشستن گوسفند وار سر کلاس درس و بر باد دادن هزینه های بیشتر برای آموزش توخالی و پیدا کردن دوستانی سرگشته تر از خودم فرق کرده است. 

درست است که کیفیت زندگی ام تغییر ندارد ولی سطح انتظارم از آن جا به جا شده است. سقف آرزوهایم بلندتر و اعتمادم به زندگی و فرصت ها و.  کمتر. 

اگر قبلا حوصله دنبال کردن سریال های چند صد قسمتی تلویزیون و شنیدن داستان های عامیانه از زبان دیگران برآیم جذاب بود اکنون دیگر نه حوصله آنها را دارم و نه وقتشان را. ولی هنوز در انتخاب رسانه بهتر و خواندن و گوش دادن به داستان های آموزنده تر نیمه شوقی دارم. 

اگر مجالی باشد برای زندگی بعد از دانشگاه دست به خلق یک منِ جدید می زنم. 


پی نوشت : اکنون که 6 ماه از فارغ التحصیلی گذشته یک تکان هایی به خودم داده ام:) 


خوابم نمی برد، نشسته ام درون خودم و به این فکر میکنم که چرا هیچ آهنگی در من نمی نوازد؟! چرا هیچ کاری مرا به حرکت وا نمی دارد؟! 

شاید مرده باشم!  دم به دم ساعت را نگاه میکنم و می بینم که زمان می گذرد. ثانیه ها از پی هم می روند و می آیند ولی درون من همه چیز ساکت و ساکن می ماند. 

خوابم نمی برد بی آنکه بدانم چه چیز مرا بی خواب کرده.  بی آنکه چیزی بخواهم بی آنکه اندیشه یا احساسی مرا درگیر کرده باشد، گویی پر از هیچم و بی تفاوت، حیرانم که چرا قدرت این حجم انبوه از هیچ تا این اندازه زیاد است! 


    چون درختان ایستاده در برابر تقدیر خویش 

       اجازه می دهم که شبی سرد و سیاه که ساکت می نماید 

    اجازه می دهم دستی که چرک و کبود و زمستانی است 

مرگ را ایستاده بر تنم کند 

    تا شاید جایی دیگر 

فصلی دیگر. 

در صبح و رویایی دیگر 

    با بهاری ترین شکل آمدنت بیدار شوم. 


بهترین داشته روزگارم هنوز هم در صحن دل یاد تو در جریان است. نور چشمهایت بر احوالم می تابد و عطر لبخندت بر گونه هایم می وزد. موسیقی دستانت نوازشی می شود و بر روی موهایم می نوازد،  و چیزی که تا ابد باقیست، جاری جاودانه حضورت است که از احوال روزانه ام می گذرد. 

اکنون شب سردی است که حادث شده و من در این سرد شب پاییزی سخت تنهایم.(نامه متعلق به دو سال پیش و یه شب پاییزی هست).اینجا در این لحظه از لابه لای فاصله ها و روز های دور، یادی است از تو در خاطره ام نزدیک! و نمی دانی چقدر رنج آور است دلتنگ دورهای نزدیک شدن. 

رنجی است مرا که از آن گریزی نمی بایدم، مرور هزار باره ی یادواره هاست و میل به باز پس گیری تو از روزگار. 

دیر زمانی است که ثانیه ها، دقایق، ساعت ها، روزها، هفته ها و ماه و سال هایم جایی ثابت مانده اند. اینان ثابت اند و تمام تاریخ از آنان می گذرد. نمی خواهند دست بردارند از جایی که زمانی تو بوده ای، اکنون تو نیستی و هنوز لحظه ی بودنت باقیست و من چقدر دوست می داشتم که این همه ثانیه و ساعت و روز و هفته و ماه و سال را بدهم و در ازای آن تو را باز پس گیرم در جهانی که دیگر زمانی ندارد و چیزی نمی گذرد و هیچ وقت دیر نمی شود، در جهانی که داشتگی ها ابدیست و دوست داشتن تو تا ابد باقی خواهد ماند منتظرت هستم. 



پی نوشت : خانم حسینی معلم علوم کلاس اول و دوم راهنمایی بود که توی مدارس خود گردان درس می داد و البته که منم توی یکی از همین مدارس بودم و اونم معلمم. یه معلم الهام بخش و مهربون که توی اون دوران(دوران نوجوانی و بلوغ) بی نهایت بهش دلبسته شده بودم و برام از هرکسی توی دنیا مهم تر بود. خدا می دونه که چقد سر کلاسش منو و اون اسرار مگو داشتیم از توجه به هم و نمره های 19 و18 ای که برای من 20 میداد. اولین بار دوست داشتنش رو توی نامه گفتم و چون حرفام خیلی زیاد بود شد سه تا نامه تو یه پاکت ک بوسیله یکی از بچها قایمکی رفت دست خانم ناظم که برسه دستش:)

مشخصه که خانم حسینی بعد از خوندن نامه دنبال نویسنده اش راه افتاد و اومد تست دست خط از همه گرفت و من لو رفتم. از اونجا بود که رابطه عمیق و صمیمی ما شروع شد خواب های من از خانم حسینی و زنگ زدن های اون خونمون. یادمه توی همون نامه ها بود که بهش گفته بودم دوست دارم نویسنده بشم و بهش گفتم یروز کتاب منو پشت ویترین کتاب فروشی میبینه ک بهش تقدیم شده. حالا من هنوز که کتابی ننوشتم ولی این نوشته رو بهش تقدیم میکنم از همین راه دور و بدون اینکه خودش خبر داشته باشه. 


همیشه اولین دروغ خطر به وجود آمدن دروغ دوم، سوم. بیستم. و صدم را هم دارد. 

من همیشه از افتادن در دام این دور باطل وحشت داشته ام. فرآیندی که بسیار مخرب و دردسر آفرین است و در آن اولین قربانی خود شخص است. شخصی که می داند دارد دروغ می گوید فردی است که به امید خوش آمد طرف مقابل جامی از زهر را ذره ذره می‌نوشد و در ظاهر تصویری مطلوب از خود نشان می دهد ولی در باطن بین مرگ و زندگی دست و پا می زند. فردی که شاهد آسیب دیدن و فروریختن حفاظ شیشه ای اطراف خودش است، حفاظ شیشه ای صداقت! آنهم در حالی که خودش به سمت آن سنگ پرتاب کرده. 

نمی توانم به دروغ بگویم تابحال دروغ نگفته ام و یا از این به بعد هم امکان ندارد بگویم. اما همواره تلاش میکنم از افتادن قطعات این دومینو جلوگیری کنم و با اعتراف دست به اصلاح بزنم با شرمندگی تمام اما آسودگی خاطر بعد از آن. 


هر بار به این تصویر نگاه میکنم ترس همه وجودم را فرا می‌گیرد. همراه ترس، مجموعه ای از احساسات و عواطف ضد و نقیض هم.

با این عکس پر میشوم از عشق و نفرت، یاس و امید، بهت و تحسین، رنج و تسکین، تردید و یقین. کودکان این عکس تلفیقی هستند از رهایی و اسارت در دنیای محنت زده و غم بار. دنیایی که در آن حین بازی کودکانه شان، حین جست و خیزها و خنده های رها و سرودهای شادمانه شان کمین شوم مین های کاشته شده ای جلوی راهشان سبز میشود و از آنها سر و دست و پا و تن غارت می برد. 

می ترسم از دنیایی که در آن واژه جنگ حاصل حماقت،  بیرحمی و ظلمات ننگین آدم های لعنت شده و ابزارهای جنگی لعنتی ترشان است که  جهنم سیاه اعمالشان بهشت ساده و روشن این کودکان را به آتش کشیده است. می ترسم از دنیایی که این کودکان در آن اکثریت هستند و منِ آدم دوپای گریزانِ ترسو اقلیت. میترسم از لبخندی که این کودکان شجاعانه بر لب دارند که حکایت امید ناتمام آدمی است در هر محنت کده ای. حکایت تلاش برای بقا چه آن هنگام که تمام آدمی در تن و پیراهن است و چه آن هنگام که تکه ای از آدمی در تن و پیراهن. میترسم از شادی های پیچیده شده در اندوه های ناتمام. از تکرار این تصویرهای بی نام و نشان، میترسم از تلاش های معصومانه ی مذبوحانه ی مغموم شان در زندگی ای که سخت ترین درسش را حین بازی به آنها داده است. درس ناعادلانه قربانی شدن  نا خواسته در مسلخ زندگی و پس از آن باز هم زندگی،  بازهم زندگی. 

پی نوشت : شاید حدود دوسال هست که این عکس رو توی گالری گوشیم حفظ کردم و هر از چند گاهی سری بهش میزنم جدا از داستان غم انگیز این کودکان که فقط تعداد کمی از هزاران قربانی کودکی هستند که حین بازی روی مین  رفته اند و کشته یا زخمی میشوند مدرسه رفتن شان برای من منبع عظیمی از الهام و حس خوب امید و تلاش هست. منبع عظیمی از الگو برای پوزخند زدن به روی  زندگی و اتفاقات تلخ و شیرینش. منبع عظیمی از تصمیم هایی برای آینده که نمیشه اینجا گفت. 


 توی دوران دانشگاه یه استاد خوش پوش و خوش رنگ و لعاب جوونی داشتیم که تقریبا همه دخترا و شایدم حتی پسرای دانشگاه علاقه و توجه خاصی بهش داشتن و هرجا که میرفت موجی از توجهات و نگاه ها رو به خودش جلب میکرد.  استاد مذکور از نظر پوشش هر روز با یه مدل و رنگ جدید از کت و شلوار و کفش مارک میومد دانشگاه و خیلی هم به سر و وضع خودش اهمیت میداد اینقدر تر و تمیز بود که آدم بطور ناخودآگاه در برابرش یاد خاک روی کفش و چروک لباسش میوفتاد و آرزو میکرد اونها رو نداشت. یادمه همیشه وقتی باهاش کلاس داشتیم قبل از اینکه وارد کلاس بشه ما یه رایحه خوشبو و البته گرون قیمت از عطرهای لوکس و مارکش رو حس میکردیم که توی فضا میپیچید و جلوتر از اون اعلام حضورش رو میکرد حتی وقتی میرفت هم تا مدتی عطرش توی فضا حضورش رو تداعی میکرد. کاری به نوع پوشش و عطر و رنگش ندارم که چطور بود و چرا اینقد وقت و هزینه و انرژی صرفش میکرد ولی برای من همیشه وقتی اسم اون استاد میومد و حرفش میشد ناخودآگاه ذهنم میرفت طرف همون عطر و رنگ حتی متوجه شده بودم بقیه ام تقریبا همین احساس رو داشتن و فاکتورهای دیگه استادمون مثل شیوه تدریس بی نظیر، اخلاق خوب، حرفها و نظراتش توی اون رشته و.  در مرتبه های بعدی قرار میگرفتن و گاهی حتی پشت همون رنگ و بو محو میشدن. استاد بصورت غیرمستقیم اثر هاله ای قوی و پررنگی توی اذهان ما برجا گذاشته بود که شاید خودش هم خبر نداشت. 

یاد دوستان یا افراد دیگه ای می افتم که برای من توی ذهنم شاید برای همیشه با یکسری فاکتورها و ویژگی های خواسته یا ناخواسته ثبت شدن که شاید خبر ندارن اون فاکتورها قبل از خودشون جلو جلو راه میوفته و معرف حضورشون میشه. آدم هایی که با فاکتور هایی که بیشتر از همه به سر رو روی خودشون و افکار و عقاید و اعمالشون کشیدن معرفی میشن. برچسب هایی که مثل یه مارک و برند روی شخصیت اونها خورده میشه برچسب هایی مثل نژاد، مذهب، شغل، سطح مالی و اقتصادی،  چیزی ک افراد بهش افتخار میکنن یا بیشتر ازش حرف میزنن چیزایی که دنبالشن، چیزهایی که درگیرش هستن، دغدغه هایی که دارن و همه ازش آگاهن، نوع نفرت و عشق هاشون سبک و مدل خاصی که دارن و. 

پی نوشت : گاهی وقتا فک میکنم من توی ذهن بقیه با چه فاکتوری ثبت شدم؟ وقتی قراره توی فکرشون راجب من ابراز عقیده کنن جایی که هیچ ترس و خجالت و پنهان کاری و رعایت و تعارفی در کار نیست میگن همون دختره که ؟


  این کتاب رو از یه دوست هدیه گرفتم، به طور غافلگیرکننده ای حرکت دوست داشتنی و مهیجی زده بود. برای منی که تقریبا با تمام دوستام از این کتاب حرف زده بودم اونم وقتی که هنوز نخونده بودمش و فقط نقد و تحلیل های پیرامون کتاب را دنبال کرده بودم و از اون همه تعریف و تمجید شیفته اش شده بودم  و داشتم برای خودم برنامه ریزی میکردم که طی یک مراسم یه نفری بخاطر یه کار خوب یا بعنوان یه هدیه و تشویق این کتاب رو به خودم تقدیم کنم و دوستم به زیباترین شکل ممکن برنامه من رو بهم زده بود.

خلاصه خیلی خاطره خوبی شد ممنون از اون دوست مهربون، 

بدون اینکه بخوام داستان کتاب رو اسپویل کنم میتونم بگم که اون همه تعریف و تمجید حقش بود اونم برای نویسنده ای که اولین کتابش جایزه پولتیزر گرفته. جدا از شروع متفاوت و میخکوب کننده کتاب، سراسر متن و صفحات هم پر از جملات پر مغز و کوتاه و با مفهومی هست که فضاش به نقدهای توئیتری شباهت داره همونقد خلاصه و مفید و زیبا! البته یه جاهایی دیگه داشتم از این همه افسردگی و رفتارهای اعصاب خورد کن مارتین دین دیوونه میشدم  و خیلی جاها هم باهاش همزاد پنداری میکردم. 

نوع نگاهش به زندگی و عقاید و باورهاش اینقد ملموس و نزدیک به احساسات خودمون هست که باید حین خوندن بگی جانا سخن از زبان ما میگویی! بعضی وقتها هم مغزم دیگه کشش این همه سنگینی و خاص بودن کتاب رو نداشت و مجبور میشدم برای اینکه اینقد توی فضای داستان غرق نشم یکی دو روزی بزارمش کنار ولی توی همون یکی دو روز هم فکرم درگیرش بود. این کتاب با افتخار میره توی لیست کتابهای خوبی که خوندم و دوستش داشتم. متن زیر از زبان مارتین دین پر ماجراست شایدم از زبان ما:

متنفرم از اینکه هیچ کس نمیتواند بدون اینکه یک ستاره از دشمنش بسازد قصه ی زندگی اش را بازگو کند.

آدم های زشت هم می دانند زیبایی چیست، حنی اگر آنرا ندیده باشند.

مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیر قابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار ددر حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت میگم، راسخترین آدمی که میشناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه ست و همین طور ازش بال و شاخه و چشم رشد میکنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره کنارش بشینی و تمام این جوانه زدن ها بغل گوشت اتفاق بیوفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمی فهمه.

اگر کودکی ام یک چیز به من آموخت، آن چیز این است که تفاوت های بین ثروتمندان و فقرا اهمیتی ندارند، این شکاف بین سالم و بیمار است که رخنه ناپذیر است.

نمی توانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه ای در جهان باشم، ولی می توانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقاب های مختلف را امتحان کردم:

خجالتی، دوست داشتنی، متفکر،خوش بین، شاداب، شکننده_ این ها نقاب های ساده ای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقاب های پیچیده تری به صورت می زدم، محزون و شاداب، آسیب پذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده، این ها را به این خاطر که توان زیادی ازم می بردند در نهایت رها کردم. از من بشنو: نفاب های پیچیده زنده زنده تو را می خورند.

جزء از کل 

استیو تولتز


نام ژوزه ساراماگو بدون شک در اکثر مواقع با رمان کوری در ذهن تداعی می شود. این نویسنده دوست داشتنی پرتغالی که افتخار این را داشت تا نامش را به زیبایی جاوید سازد چند سالی می شود که دنیای کم حادثه ادبیات معاصر را بدرود گفته است، کوری برای من شاید یکی از بهترین رمان های ممکن تا بدین جا بود، خدا می داند در اثر خواندن این رمان چندبار وحشت کور شدن مرا وا داشته تا با چشم بسته توی خانه راه بروم و سعی کنم به در و دیوار نخورم، به خودم حق می دهم که اینگونه تحت تاثیر یک رمان اجتماعی_انتقادی قرار بگیرم چون در زمان خواندنش یک دختر بچه نوجوان بودم که اتفاقا تحت تاثیر رمان های "هری پاتر جی کی رولینگ" برای باز کردن در ورد میخواندم یا فکر میکردم مدرسه هاگوارتز جایی وجود دارد، حتی شده توی ابرها! 

از این رو،  آن روزها زیاد از این کتاب( منظور کوری)  سر در نمی آوردم، هنوز هم شاید سر در نیاورم. فضای ترسیم شده در این کتاب مرا یاد سریال پیاده روی مردگان می اندازد، خدارو شکر که محتوای کوری از این فیلم بهتر است. البته باید گفت فیلم مذکور مرا یاد کتاب کوری انداخت چون بهرحال کتاب تقدم بر آن داشت، یک فضای نفرین شده آخرامانی که قرار است یک بلا دامن گیر همه شود و جان سالم به در بردن از آن بستگی به بودن با یک جمع خوب دارد که تا حد امکان هوای همدیگر را داشته باشند و به داد هم برسند، بهرحال دوست دارم فکر کنم پیام کتاب همین بود. به لطف نوت بوک ساراماگو که چون تکه ای به جا مانده از وجود اوست یعنی جزئی از گوشت و پوست( بازهم دوست دارم قطره ای از اشک باشد)  می شود آنرا در قدح اندیشه و رویا ریخت و سر در آن فرو برد و از احوالات، ذهنیات و خاطرات این ژوزه پیر یکسال قبل از مرگش آگاه شد. 

متن زیر از  نوت بوک به جا مانده اوس

ت :

کلمات:7 نوامبر

خوشبختانه برای هر چیزی کلماتی هست. خوشبختانه کلماتی هست که همیشه می گویند وقتی چیزی می دهی با هر دو دست بده تا در دستانت چیزی که حقاً به دیگری تعلق دارد باقی نماند. همان گونه که مهربانی نباید از مهربان بودن خجل باشد و عدالت نباید فراموش کند که عدالت قبل از هر چیز تاوان دهی است،  احقاق حق است. احقاق تمام حق ها، و اولی اش حق زیست با حرمت است. 

اگر از من بخواهند نیکوکاری، مهربانی، و عدالت را به ترتیب ردیف کنم،  اول مهربانی،  دوم عدالت،  و سوم نیکوکاری را نام می برم. زیرا مهربانی به خودی خود عدالت و نیکوکاری را به کار می گیرد،  و یک سیستم عدالت بی عیب در بطن خود به اندازه کافی نیکوکاری دارد. 

نیکوکاری چیزی است که وقتی نه مهربانی هست و نه عدالت،  باقی می ماند. 



 نمی دانم برای آن احساس های گیج و ملتهب،  که برایم شادی و امیدی به همراه ندارد چه نامی بگذارم. احساساتی که گاه چنان عمیق و سنگین می شوند که عملا ذهن را به خود مشغول می دارند و توان انجام هرکاری را از من سلب میکنند مثل قاتلی که به صحنه جرم باز میگردد( می گویند همه قاتل ها یک روز به صحنه جرم باز میگردند) به آن خاطرات و تصاویر که روزگاری سعی در فراموشی شان داشته ام و تا توانسته ام آنها را در میدان خاطره به عقب رانده ام و انکار کرده ام باز میگردم. همه چیز را بار دیگر  مرور میکنم اینبار در التهابی فرو خورده تر، از زوایای دیگر و اجازه می دهم خودم را بار دیگر به مسلخ بکشانم و تا می توانم دل بسوزانم و قربان صدقه ام بروم:

جانکم! عزیزکم! ببین همه چیز تمام شد!  غبار حادثه فرو نشست، تو باز هم برخواستی فکر میکردی زندگی بعد از این ممکن نیست چه بها میتوانست داشته باشد؟ چه ارزش؟ بهتر نبود یک آرزوی تو به همین زودی محقق شود و آن آرزوی مردن باشد؟!  نه! بهتر نبود! 

دیدی زندگی باز هم ادامه یافت و همچنان ادامه می یابد؟! بلند شو دلبرک محزون، اشک هایت را پاک کن، من از ادامه این روزهای تلخ به سراغت آمده ام روزهایی که دیگر نیست تا تلخ باشد. بعد از این روزهای زیادی  از پی هم آمدند و رفتند و حتی این گوشه از تو هم گاهی در لابه لای آن روزها فراموش شد، من آمده ام تو را از گذشته بلند کنم، رها کنم، پاک کنم،  آمده ام تا بگذارم دیگر بروی پی کارت، تا بگویم آن کور سوی لرزان امید کار خودش را کرد، آن شعله ی کم جان، آن آخرین رمق در هر نفس سنگین شده اینک گر گرفته، زبانه کشیده و جانی تازه یافته،

آری دلبرک! دیگر همه چیز درست شده، دعاهایت مستجاب شده صدایت به گوش کسی رسیده. دیگر برو جانک بلند شو برو و دیگر هیچ وقت هم دوباره به امروز برگرد. 


آمنه جان میگفت صد سال تنهایی مارکز خودِ خود رئالیسم جادوییه که بقیه رئالیسم های جادوی قبل و بعد از اون سوءتفاهمی بیش نیست.  من که هیچ وقت صدسال تنهایی رو درک نکردم خود گابریل گارسیا هم در یادداشت های پنج ساله اش از تعبیر و تفسیرهای مختلفی که مردم عادی یا معلمان شعر و ادبیات و اساتید فلسفه و هنر و.  از کتاب صد سال تنهایی میکنن و از گوشه و کنار به گوشش میرسه تعجب میکنه و میگه پیش بینی این چیزا رو نمیکرده. خلاصه ماجرا اینکه مارکز توی یادداشت های پنج ساله مدام این نکته رو گوشزد میکنه که نیازی نیست توی ادبیات دنبال تعبیر و تفسیر های معنادار باشید و فقط کافیه لذت ببرید مثلا وقتی میگه "هر داستانی بجز اینکه ماجرای داستانش را روایت کند حرف دیگری ندارد یا وقتی میگه زمانی که رمان مسخ کافکا رو خونده و اونجایی که شخصیت داستان یک روز صبح از خواب بیدار شده و دیده به ه تبدیل شده فقط یک سوال به ذهنش رسیده اینکه چه نوع ه ای؟ بدون اینکه دنبال این باشه که حالا ه نماد و سمبل چیه و منظور نویسنده اینجا چی بوده؟ "

یادداشت های پنج ساله بیشتر در مورد برندگان جایزه نوبل هست و کسانی که این جایزه رو نبردن ولی بیش از دیگران مستحق و لایق دریافت اون بودن در مورد آمریکا و انتخابات ریاست جمهوری و روسای جمهور اون، در مورد مصاحبه هاش و اینکه چقدر سخته هربار به سوالات تکراری جواب های مختلف بده و اون که همیشه این کار رو میکنه در عین اینکه از مصاحبه فراریه در مورد خاطرات و اشخاص و سفرهاش، خانواده پرجمعیت و عجیب و غریبش که انگار نمونه واقعی صدسال تنهایی هست و داستان هایی که منتشر کرده و نکرده و حتی بعضی ایده های داستان نویسی که وقتی به دیگران گفته ابلهانه بنظر رسیدن و. 

توی این کتاب یکی از تعبیرهای جالب در مورد نوشتن رو مارکز در معرفی نویسنده ای به نام گراهام گرین نقل میکنه که گفته :"نویسندگی نوعی معالجه است.  گاه از خودم میپرسم کسانی که چیزی نمی نویسند یا نقاشی نمی کنند یا آهنگساز نیستند، چگونه دیوانه نمیشوند؟ چطور می توانند بر آنهمه غم و غصه و تشویش و اضطرابی که بشریت را در خود گرفته است فائق  شوند؟. "

در ادامه اضافه میکند که ریکه شاعر آلمانی هم همین را به شکلی دیگر ارائه کرده است:" اگر شما فکر میکنید بدون نوشتن میتوانید  به زندگی ادامه بدهید، چیزی ننویسید"

با خوندن این مطلب یاد یه حدیث از حضرت علی(ع) افتادم که میگه: " دل به نوشتن آرام میگیرد"  و همینطور اهمیت خوندن که بازم فکر کنم حدیثی از حضرت علی (ع)  دیده بودم که میگفت: " کلمات و جملات حکیمانه و نقض زنگار دل را می زداید"  

اینکه نوشتن تأثیر زیادی روی آرامش خاطر و تمرکز داره رو نمیتونم منکر بشم چون به شخصه تجربه اش کردم ولی این اواخر کمتر سراغ این عادت خوب رفتم و باید یه فکری براش بکنم و یه جایی توی شبانه روز براش باز کنم. 

پی نوشت : همیشه فک میکنم چهره گابریل گارسیا مارکز اینقد آشنا بنظر میرسه که انگار بارها اون رو از نزدیک دیدم شاید اینم تاثیر رئالیسم جادویی مارکز باشه و حس آشنایی پنداری عجیب و غریبی که وی ایجاد میکنه :) 

 


این روزها شدیدا نیاز دارم خبر خوبی بشنوم، نیاز دارم کسی در خیابان به رویم لبخند بزند، نیاز دارم هنگام سلام و خداحافظی دست مردم را بفشارم، در آغوش کسی گریه کنم، یک نفر که خودش هم باورش بشود پیدا شود و بگوید همه چیز یک روز درست میشود قبل از اینکه یک روز  تمام شود. اینکه در نهایت خوبی بر بدی پیروز است. تعداد مردم مهربان دنیا بی نهایت است. نیاز دارم وقت حرف زدن با مردم به چشمهایشان نگاه کنم و رنگ آشنایی ببینم، رنگ امنیت، رنگ دوستی و رفاقت، نور چشمها خبر از روشنایی وجودشان بدهد. انار های دل مردم پیدا باشد، کسی عجله نداشته باشد، با جماعتی دور آتش بنشینم و به قصه هایشان گوش دهم، در شادی و غم دیگران غرق شوم بدون آنکه بخواهم آنرا بهشان بفهمانم. مسیرهای نابلد را تنهایی بروم و از گم شدن نترسم. به دیدن ستاره ها زیر نور ماه دعوت شوم، وقت تنهایی دلم نخواهد کاش تنها نبودم وقت بودن در جمع هم دنبال خلاص شدن از دستشان نباشم، 

این روزها عمیقا احساس بریدگی میکنم. بریدن از مردم، از خودم،  از زندگی و آینده. 

دلم می‌خواهد شبی را بدون اضطراب برنامه های فردا بخوابم، اضطراب اینکه نکند وقت کم بیاورم، خسته و درمانده شوم اگر کارها انجام نشود چه؟! 

دلم می خواهد تنها نگرانی ام آب دادن به موقع به باغچه و گلدان باشد، غذا دادن به پرندگان، پختن کیک و دعوت یک نفر برای صرف عصرانه، آنقدر وقت داشته باشم که بتوانم کتاب بخوانم و کمی بنویسم. 

دلم می خواهد یک ساعت جادویی مثل ساعت برنارد داشته باشم زمان را متوقف کنم و هیچ وقت هم دوباره آنرا به حرکت نیاندازم. 


1) توی صف بانک بودم نفر جلویی یک دختر خانم بود که می خواست تازه حساب باز کند و داشت فرمهای مربوطه را پر میکرد کار من در همان باجه اما بستن حسابم بود و منتظر تایید سیستم بودم همینطور که سرم توی فرم خودم بود شنیدم که مسئول باجه با تعجب تکرار کرد صبر!!!؟ صبر اسم شماست؟ دختر جلویی با همان آرامشی که در پر کردن فرم از او دیده بودم پاسخ داد بله مسئول باجه که انگار هنوز قانع نشده بود و فکر میکرد اشتباه دیده یا شنیده است کارت شناسایی دختر را خواست دختر یک کارت آمایش سبز رنگ مخصوص اتباع افغانستان رو تحویلش داد،  توی ذهنم تکرار شد صبر، صبر! چه اسم عجیب و قشنگی نه اینکه قبلا کلمه صبر را نشنیده باشم اما ندیده بودم کسی نامش صبر باشد، آن دختر افغان اما هم خودش صبر بود هم نامش. 

2) توی موسسه باید از خانمی مصاحبه میگرفتم که سواد نداشت یک مادر افغان که سرپرست خانه بود میپرسم اسمتان چیست؟! جواب می‌دهد بمان! با تعجب باز میپرسم بمان؟!  میگوید بله،  بمان. ، نام دخترش اما  بسیار از خودش قشنگتر بود اقلیما! وقتی می رود به همکارم میگویم نام این خانم خیلی عجیب بود میپرسد چه بود؟ میگویم بمان! فکرش را بکن صدایش بزنند بگویند بمان!!! همکارم میخندد و میگوید در اصل اسمش بمانه است و من اشتباه شنیده ام باز در همان تعجب باقی میمانم. 

3) یک روز دیگر در موسسه همکارم صدایم میزند کارت تبریکی نشانم می دهد که مال یک زوج جوان افغانستانی ساکن اروپاست که به تازگی ازدواج کرده اند و هزینه کادو و مراسمات معمول فامیلی را صرف کمک به نیازمندان افغانستان نموده اند و و به پاس این عمل خیرخواهانه پیام تبریک و تشکری برایشان ارسال شده،  نام عروس خانم کائناتاست! 

4) همان همکارم زمانی که میبیند به دنبال جمع آوری مجموعه نامهای زیبا و غیرمعمول دختران افغانی هستم که تنها یکبار به گوشم خورده است می گوید نام خواهرش فرسیلا به معنای آواز کبوتر است که ظاهرا ریشه پشتو دارد و در ابتدا پرسیلا بوده است اما رفته رفته تلفظ  حرف "پ"  به "ف" تبدیل شده است. 

5) دخترک آرام و با ادبی آمده بود در آزمون اولین رقابت علمی دانش آموزان افغانستان در مشهد ثبت نام کند نامش  را از روی کارنامه اش می‌نویسم که روشن  است در دلم از اسمش حظ میبرم. 

6) توی توئیتر یکی از کاربران ایرانی که عاشق یک دختر افغانی بنام لیلماه( لیل و ماه به معنی ماه شب)  شده بود از زیبایی نام معشوقه اش گفته بود و اینکه نام وی به تنهایی شعرگونه و خیال انگیز است چه برسد به خودش! حول این اسم که سرچ میکنم میبینم ریشه پشتو دارد و ماه پاره هم  به معنی تکه ای از ماه در زبان دری به زیبایی همین نام است. 

7) معلم وقت حضور و غیاب از همکلاسی ام که اسمش نیکبخت بود نام خواهر و برادرهایش را پرسید برایش عجیب بود نام یک دختر نیکبخت به معنی خوشبخت باشد البته برای ما مردم افغانستان این نام بسیار معمول است. 

 


این روزا به دلیل شیوع و گسترش غیر قابل باور بیماری کرونا و قرنطینه عمومی بیشتر از همیشه اخبار را دنبال میکردیم. ماه ها پیش زمانی که اخبار از وضعیت بیماری در شهر ووهان چین و قرنطینه جدی اش گزارش پخش میکرد کسی تصور نمیکرد روزی دچار همان بحران و وضعیت شویم و ماه ها در خانه بمانیم. در حسرت بوسه و آغوش عزیزانمان بسوزیم، مدارس و کارهایمان را تعطیل کنیم،فروشگاه ها و خیابان ها را ببندیم و مجلس عروسی،میهمانی،تولد،جشن یا ختم  را کنسل نماییم . بهرحال زندگی برای غافلگیر کردن ما راه های زیادی دارد حتی اگر یکی از آن راه ها غافلگیری همه مردم  دنیا باهمدیگر در شرایط و بحرانی مشابه  باشد. 

این روزها اما در کنار اخبار و گزارشاتی که دیگر عادی و معمول به نظر میرسند و دلیل کافی دارم که حالا نادیده شان بگیرم صدایی در سرم مدام تکرار میشود که ظاهرا میخواهد دو خبر و شاید هم دو درس به من بدهد.

خبر اول خبر  خوبی است و آن اینکه بهرحال زندگی با همه حوادث و اتفاقات خوشایند و ناخوشایندش باز هم ادامه دارد. به قول آنا گاوالدا در کتاب من او را دوست داشتم ما مرده هایمان را دفن میکنیم اشک هایمان را پاک میکنیم و  باز هم به دنبال اتوبوس ها خواهیم دوید و فرزندانمان را به مدرسه خواهیم فرستاد. 

و خبر دوم شاید  خبر بدی باشد و آن  اینکه بهرحال همچنان باید به  این بازی (بازی زندگی و حفظ بقاء)  ادامه دهیم تا زمانی که به هر دلیل مجبور به ترک آن شویم. شاید برنامه زندگی در این بین کمی دچار تغییر و اختلال شده باشد اما تعطیل بردار نیست. این زندگی سراسر  فراز و فرود هنوز هزاران خبر و حادثه و اتفاق خوشایند و ناخوشایند در راه دارد که رو به رو شدن با هر کدام چالشی جدید است. ممکن است برایت کارت دعوت خصوصی بفرستد و یا تو را با  همه مردم دنیا باهم در ضیافتش مهمان نماید. 

ما هنوز گلهایمان را آب میدهیم، لباس هایمان را میشوییم،زیر لب شعر و ترانه  زمزمه میکنیم،غذا میپزیم و شبها در رویای خود سیر میکنیم و صبح بازهم نقش هایمان را بازی میکنیم. اکنون بیشتر از هر زمان دیگر دلتنگ طبیعت و گردش بدون ترس و واهمه هستیم دلتنگ اجتماع و گردهمایی های شلوغ دلتنگ بوسه و آغوش و دست دادن های بدون ترس و تذکر ، دلتنگ دنیای آرام و بی خیالی که قبلا در روابطمان باهم داشتیم و حال از آن محروم شده ایم و امیدواریم زمانی که همه از این وضعیت و محرومیت خلاص شدیم انسان های با ملاحظه تری شده باشیم. انسان های سپاس گذار تر و قدردان تر و دست شسته تر :) 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها